آیت الله خامنه ای کیست؟

شناخت رهبر جمهوری اسلامی ایران

آیت الله خامنه ای کیست؟

شناخت رهبر جمهوری اسلامی ایران

واجب تر از زمان امام

بسم الله الرحمن الرحیم

حضرت ایت الله العظمی فاضل لنگرانی (ره)
الآن حمایت از مقام معظم رهبری، از زمان امام، واجت تر است. چرا؟ بالاخره همان طور که از امام، نه شخص امام، مقام امام « بما انه مقام رهبری » واجب بود، الان این معنا بیش تر احساس ضرورت و نیاز دارد. این مقام، واجب الاطاعه است و باید محترم شناخته بشود.
ایشان (آیت الله خامنه ای) ستون خیمه مرجعیت هستند. اگر ایشان نبودند ما هم نبودیم.
ایشان اهل نظر و اهل اجتهاد هستند. بیست سال پیش ایشان از مدرسین مشهد بودند. وقتی ایشان را دیدم پرسیدم چه چیزی تدریس می کنید؟ فرمودند: مکاسب. مکاسب از مهمترین و مشکل ترین کتب علمی ماست. به نظر من ایشان یک فقیه و مجتهد است. کسی که در سال های طولانی استادی همچون امام امت داشته است و خودش نیز دارای استعداد سرشار است. چنین فردی دارای مقامات بلندی از درک سیاسی است.
ایشان مصداق بسیار روشن و بسیار خوب برای این منصب هستند  برای احراز این منصب کسی بهتر از حضرت ایت الله خامنه ای نداریم.

نکته ها و گفته ها ، دفتر اول

فتنه جنرال

بسم الله الرحمن الرحیم


خاطره‌ای از ماجرای مجادله‌ی کمونیست‌ها با آیت‌الله خامنه‌ای

فتنه کارخانه جنرال!

|خاطره‌ای از آقای اسدالله بادامچیان، درباره‌ی ماجرای مجادله‌ی کمونیست‌ها با آیت‌الله خامنه‌ای در روزهای منتهی به پیروزی انقلاب اسلامی ایران|
در روزهای هجدهم و نوزدهم بهمن‌ماه ۵۷ و در اوج روزهایی که پیروزی انقلاب نزدیک بود، کمونیست‌ها از این‌که انقلاب اسلامی به پیروزی برسد احساس نگرانی کردند. لذا درصدد برآمدند با رژیم شاه بسازند و نگذارند انقلاب به پیروزی برسد. طبیعتاً رژیم شاه در موقعیتی نبود که بتواند خود را حفظ کند. بنابراین این‌ها درصدد برآمدند در جریان انقلاب اغتشاش ایجاد کنند. آن‌ها در کارخانه‌ی «جنرال» در جاده‌ی کرج جمع شدند و کارگرها را جمع کردند تا با فریب آن‌ها و همراهی عده‌ای از کمونیست‌ها به طرف تهران حرکت کنند و در آن روزهایی که وحدت لازم بود، درگیری ایجاد کنند و از درون مردم علیه خود مردم خرابکاری کنند. امید داشتند که در آن موقعیت بتوانند تعداد قابل توجهی را جمع کنند.

دوستان این موضوع را گزارش دادند. محل بخش تبلیغات ستاد استقبال از امام، دبیرستان دخترانه‌ی علوی بود. در اتاق بالای آن‌جا، شهید دکتر باهنر و دیگران بودند؛ بنده هم در خدمتشان بودم. در آن‌جا درباره‌ی این مسأله بحث شد؛ برای مدیریت این مسأله شهید دکتر دیالمه را فرستادیم، اما ایشان نتوانست از عهده‌ی کار بربیاید. یکی، دو ساعت بعد علما و روحانیون دیگری را فرستادیم، آن‌ها هم نتوانستند. من در آن‌جا پیشنهاد کردم کسی که می‌تواند این کار را انجام دهد، آقاسید علی‌آقای خامنه‌ای است. اگر ایشان بروند می‌توانند از عهده‌ی آن بربیایند. از طرفی دیدیم که هیچ راهی نیست و فتنه‌‌ی آن‌جا در حال گسترش است. در نهایت گویا آقای باهنر یا روحانی دیگری خواهش کردند که آیت‌الله خامنه‌ای به آن‌جا بروند.

همراه با ایشان شهید حسن اجاره‌دار و شهید اسلامی و همین‌طور یک گروه برای پشتیبانی آن‌ها فرستادیم؛ چون احتمال درگیری بود و می‌بایست از آقا حفاظت شود. وقتی آقا به آن‌جا رفتند، کمونیست‌ها، کارگرها را در یک سالن جمع و با فریب تمام، تبلیغات منفی کرده بودند. ایشان چند روز به آن کارخانه رفت‌وآمد داشتند. آخرین روزی که به آن‌جا رفتند، نزدیک به هفت، هشت ساعت سخنرانی داشتند. این‌طور که گزارش دادند آن‌ها امکان سخنرانی را در اختیار نمی‌گذاشتند و آقا روی نیمکت داخل سالن ایستادند و صحبت فرمودند؛ در مدت تقریباً هفت، هشت ساعت سخنرانی‌ و بحث و گفت‌وگو و مجادله. تیم اعزامی ما یعنی شهید حسن اجاره‌دار و شهید اسلامی و سایرین انتهای سالن و تعدادی اطراف آقا را مراقبت می‌کردند. بعد از صحبت‌های ایشان، وقت نماز مغرب شد. اذان گفتند و آقای خامنه‌ای هم پیشنهاد کردند که نماز بخوانیم.

وقتی نماز ایشان شروع شد، کارگرهای مسلمان آمدند و پشت‌سر آقا نماز خواندند اما طرفداران کمونیست‌ها نیامدند که نماز بخوانند. این دو موج با هم دعوا کردند. همین دعوای آن‌ها با کارگرهای نمازخوان و اقامه‌ی نماز جماعت به امامت آیت‌الله خامنه‌ای موجب شد که جمع آن‌ها به‌هم بخورد. بعد از نماز، تقریباً دو صف تشکیل شد؛ یکی صف کارگران مسلمان و دیگری صف کمونیست‌ها. همین موضوع باعث ایجاد درگیری در آن‌جا شد. کمونیست‌ها نتوانستند قضیه را جمع کنند و نیروهای دیگرشان هم که می‌آمدند دیگر نمی‌توانستند با آن‌ها همدل شوند. کارگران مسلمان هم که متوجه حقایق شدند با آن‌ها برخورد کردند و تقریباً توطئه‌ی کمونیست‌ها در آستانه‌ی ۲۲ بهمن در هم شکست.

یک‌بار حضرت آیت‌الله خامنه‌ای درباره‌ی آن روز فرمودند که من از روی نیمکت به صندلی می‌‌‌پریدم و صحبت می‌کردم تا آن‌ها نتوانند مزاحم شوند. اگر حوصله‌ی ایشان نبود آن‌جا حتماً محل یک فتنه شده بود و ساواک و رژیم شاه و مانند این‌ها با کمونیست‌ها همراه می‌شدند. آمریکایی‌ها هم از آن‌ها حمایت می‌کردند و گارد شاه و امثالهم به‌عنوان خلق و قهرمان و کارگر و مستضعف وارد عمل می‌شدند. آن هم فقط با فتنه‌ی کارگری که نکته‌ی بسیار مهمی بود. چون آن‌ها در آن‌جا با انقلاب وارد دعوا می‌شدند. آن موقع همه‌ی مبارزین با شاه می‌جنگیدند و این‌ها داشتند با آن مبارزین می‌جنگیدند. این سیاست تفرقه از درون، جزء خیانت‌های همیشگی کمونیست‌ها بود.
منبع:khamenei.ir

ممنوع التفسیر

روزی که آیت‌الله خامنه‌ای ممنوع‌التفسیر شد

آن کسانى که آن روز درس‌هاى من مى‌آمدند، بعدها همه‌شان جزو کسانى بودند که در...

گروه تاریخ مشرق- به مجرد ورود به مشهد که سال چهل‌وسه بود، جوانها و روشنفکرها و یک عده از افرادى که خب دورادور با ما یک آشنائی‌هایى داشتند و اینها، شنیدند من آمدم مشهد و بناست بمانم، آمدند دور و ور ما و از من خواستند که من برایشان جلسات درس و این چیزها درست کنم. ما هم شروع کردیم. از سال چهل‌وسه چندین اقدام من کردم. یک اقدام، شروع یک درس قرآن بود، که درس تفسیر روزی که آیت‌الله خامنه‌ای ممنوع‌التفسیر شدبود، براى یک عده‌اى از مردم که جوان‌ها و دانشجوها و محصلین و اینها مى‌آمدند، بعد درس‌هایى در حوزه شروع کردم؛ درس‌هاى فقه و اصول براى طلاب، که اگر چه که درس فقه و اصول بود، واقعاً هم فقه و اصول بود، اما در لابلاى مباحث فقهى و اصولى، مباحث سیاسى اینها را مطرح مى‌کردیم و شاگردهاى من، آن کسانى که آن روز آن درس‌هاى من مى‌آمدند، بعدها همه‌شان جزو کسانى بودند که در میدان‌هاى سیاست و مبارزه و کارهاى انقلابى جزو افراد برجسته و نام‌آور بودند، الان هم هستند. الان هم در مشهد شاگردهاى آن روزِ ما خوشبختانه هر کدامى مسؤولیت مهم ارزنده‌اى را از کارهاى انقلابى و پرزحمت بر دوش دارند. بعد، یک درس تفسیر شروع کردم، که در حوزه‌ى علمیه‌ى مشهد هیچ درس تفسیرى تا آن وقت نبود و لااقل به طور عمومى نبود.
بعد از این‌که من درس تفسیر را شروع کردم که سال چهل‌وهفت بود خیال مى‌کنم یا چهل‌وشش بود یا چهل‌وهفت بود، که درس تفسیر شروع کردم، بعد البته یک درس تفسیر ارزنده‌ى خوبى از طرف یکى از علماى بزرگ مشهد شروع شد لکن تا آن زمانى که ما شروع کردیم درسى نبود و آن درس هم مجمع طلاب و فضلا و جوانهاى پرشور حوزه‌ى علمیه بود و این درس پنج سال ادامه پیدا کرد یعنى از سال چهل‌وهفت یا چهل‌وشش، چهل‌وهفت این درس شروع شد تا سال پنجاه‌ویک ادامه داشت.


روزی که آیت‌الله خامنه‌ای ممنوع‌التفسیر شد


سال پنجاه‌ویک ساواک این درس را تعطیل کرد که من بعد تبدیلش کردم به درسى از عقاید، یعنى کلام جدید شروع کرده بودم. بعد باز پیرو این دیدم که جوان‌هاى دانشجو کمتر مى‌توانند به این درس طلبه‌ها که در حوزه‌ى علمیه و در مرکز حوزه، مدرسه‌ى میرزاجعفر، میرزاجعفرِ آن روز، تشکیل مى‌شد که مرکز و قلب حوزه‌ى علمیه بود، کمتر مى‌توانند آن‌جا بیایند، من یک درسى مخصوص دانشجوها شروع کردم، درس تفسیر قرآن که بسیار پرشور و جالب بود و بیشترِ آن کسانى که در آن درس‌ها شرکت مى‌کردند،بلکه همه‌شان شاید، آن عده‌ى چند صد نفرى که شرکت مى‌کردند، بعدها همه جزو این گروههاى مبارز و انقلابى بودند، البته بعضى راه درست را تا امروز هم ادامه دادند، بعضى هم در این ریخت و پاشهاى انحرافى که ما در این مدت داشتیم، بدبختانه دچار انحراف شدند و از راه‌هاى دیگر رفتند، به‌هرحال آن‌جا یک پایه‌ى متینى بود براى ارائه‌ى تفکر اسلامى و آشنایى جوان‌ها با قرآن. ساواک هم مرتباً مزاحم بود دیگر، یعنى مسأله‌ى یک بار و دوبار و ده بار نبود، مرتب اذیت مى‌کردند، مزاحمت مى‌کردند، درس را تعطیل مى‌کردند، من را مى‌خواستند، شاگردها را مى‌خواستند، اندک چیزى را بهانه مى‌گرفتند. بالأخره هم بعد از مدتى آن درس را تعطیل کردند، این درس تفسیر جوان‌ها را هم مثل آن درس دیگر تعطیل کردند و بنده ممنوع‌التفسیر شدم در مشهد، یعنى سخنرانى اگر مى‌کردم یک جایى اشکال نداشت اما تفسیر قرآن حق نداشتم بگویم.


روزی که آیت‌الله خامنه‌ای ممنوع‌التفسیر شد

من بعد از این‌که این درس‌ها تعطیل شد، نماز جماعت مى‌رفتم در یکى از مساجد مشهد به نام مسجد کرامت و همچنین مسجد دیگرى به نام مسجد امام حسن، امام جماعت بودم در دو مسجد. آن‌جا بعد از نماز، هر شب بدون هیچ تعطیلى و وقفه‌اى ما معارف اسلامى را از روى متون اسلامى بیان مى‌کردیم، چه حدیث و چه نهج‌البلاغه به خصوص و چه قرآن و این شیوه‌ى تخته‌نویسى را یعنى بردن تخته سیاه توى مسجد و نوشتن روى تخته و ارائه‌ى به مردم از طریق سمعى و بصرى این را ما در مشهد باب کردیم که خیلى هم علاقه‌مند پیدا کرد، جمعیت‌هاى زیادى جمع مى‌شدند

روزی که آیت‌الله خامنه‌ای ممنوع‌التفسیر شد
آن زمان‌هاى دوران اختناق که خب جمعیت‌ها مثل امروز، امروز جمعیت‌ها صحبت یک میلیون و پانصد هزار و اینهاست، آن وقتها هزار نفر، دو هزار نفر، سه‌هزار نفر، پنج‌هزار نفر جمعیت جمع مى‌شد، اما آن جلسات ما گاهى چند ده هزار نفر جمعیت جمع مى‌شدند، توى خیابانها پر مى‌شد دور و ور و جلسات خیلى موفق و خوبى بود، بالأخره آنها را هم تعطیل کردند، یعنى ساواک باز بنده را خواستند و گفتند که این مسجد کرامت باید تعطیل بشود، آن هم تعطیل شد.
منبع: مشرق نیوز

دیدار

امام جمعه رشت/ آیت الله زین العابدین قربانی
عضو مجلس خبرگان رهبری در گفت‌و‌گو با تسنیم:

روایت نخستین دیدار با مقام معظم رهبری در مشهد/ امام خامنه‌ای امید مستضعفان جهان است

خبرگزاری تسنیم: عضو مجلس خبرگان رهبری شجاعت، بصیرت، ایستادگی در برابر دشمن، حق‌طلبی، مجاهدت و ایثار را از ویژگی‌های بارز مقام معظم رهبری دانست و گفت: امام خامنه‌ای رهبری بی‌نظیر و امید مستضعفان جهان است.
 

آیت‌الله زین‌العابدین قربانی در گفت‌وگو با خبرنگار تسنیم در رشت، با اشاره به آغاز دوران فعالیت‌های انقلابی خود در دهه سی، اظهار کرد: در سال‌های انتهایی دهه سی که از گیلان برای ادامه تحصیل به قم رفتم یک حرکت ظلم‌ستیزی و انقلابی به‌وسیله گروهی به‌نام فدائیان اسلام در تهران و قم شروع شده بود.

وی با اشاره به جایگاه و شخصیت شهید نواب صفوی، افزود: آن زمانی که شاه در نهایت قدرت بود و کسی جرأت حرف زدن به او را نداشت، افرادی مانند شهید نواب صفوی علیه ظلم و ستم و تسلط بیگانگان بر کشور و همکاری دستگاه حاکمه با استکبار جهانی و پدید آوردن حکومت اسلامی صحبت می‌کردند و در آن زمان بود که حالت انقلابی در ما به وجود آمد و ما نیز سعی کردیم تا آن جایی که مقدور است در این راستا حرکت کنیم.

نماینده ولی‌فقیه در گیلان، به شهیدان سید عبدالحسین و سید محمد واحدی، نفرات دوم و سوم فدائیان اسلام اشاره کرد و گفت: این دو برادر در حوزه پیش من سیوطی می‌خواندند و گاهی با هم سفرهایی به کاشان و بعضی جاهای دیگر می‌رفتیم و سخنرانی می‌کردیم.

آیت‌الله قربانی تصریح کرد: وقتی به رشت آمده بودند، یکی از آنها هنگام غروب جلوی شهرداری که جمعیت زیادی رفت و آمد می‌کردند ایستاد و اذان گفت و او را گرفتند و به زندان بردند و پس از چندی با پادرمیانی علما آزاد شد.

وی بیان کرد: نزدیکی من و ایشان گرچه نسبت استادی بود، اما از لحاظ عرفان و معنویت و شهادت‌طلبی، او در من اثر ویژه‌ای داشت.

عضو مجلس خبرگان رهبری، گفت: یکی از خاطرات شیرین این دوران این بود که گاهی شهید واحدی و کاظم ساروقی که حافظ قرآن بود در مدرسه دارالشفاء به حجره من می‌آمدند.

آیت‌الله قربانی، با اشاره به سابقه آشنایی خود با مقام معظم رهبری در سال 34 ، بیان کرد: در این سال شهید نواب صفوی و سه نفر از یارانشان شهید شدند، آن سال، سال حزن ما بود و من به‌جای اینکه در تعطیلات تابستان از قم به گیلان بیایم به مشهد رفتم و چهل روز در آنجا ماندم.

وی گفت: در این ایام اقامت شب‌ها در درس مرحوم آیت‌الله میلانی و روزها در درس آشیخ هاشم قزوینی در مدرسه نواب شرکت می‌کردم و ایشان "کفایه" درس می‌دادند و در این زمان مقام معظم رهبری نیز در آن‌وقت پیش آقای آشیخ هاشم در همان درس شرکت می‌کردند.

نماینده ولی فقیه در گیلان، با اشاره به سخنان مقام معظم رهبری درباره آشنایی با وی، گفت: مقام معظم رهبری فرمودند، "من دیدم یک شیخی در درس آشیخ هاشم شرکت می‌کند که یک تسبیحی دارد و با تسبیح خودش بازی می‌کند، دلم می‌خواست با ایشان دوست شوم، از برادرم آسید محمد سؤال کردم که این شیخ کیست که می‌آید اینجا می‌نشیند، من خوشم می‌آید با ایشان دوست شوم".

وی با بیان اینکه برادر مقام معظم رهبری نیز هم‌مباحثه من در قم بود و در درس آیت‌الله بروجردی و در درس علامه طباطبایی نیز با یکدیگر بودیم و درس‌ها را با یکدیگر مباحثه می‌کردیم، افزود: 58 سال از دوستی بنده با مقام معظم رهبری می‌گذرد و در این مدت چنان پیوندی به وجود آمده است که روز به روز در حال مستحکم‌تر شدن است.

نماینده ولی‌فقیه در گیلان، گفت: هرگاه که بنده به مشهد می‌رفتم با مقام معظم رهبری، آقای طبسی و آقای هاشمی‌نژاد دیدار می‌کردم.

آیت‌الله قربانی با اشاره به یکی از سفرهای خود در سال‌های پیش از انقلاب اسلامی به مشهد، بیان کرد: یک بار که به مشهد رفته بودم، آقا در اختفا بودند و یکی از برادرانشان را که طلبه جوانی بود دیدم و گفتم آسید علی‌آقا کجا هستند، گفتند ایشان مخفی هستند، و من گفتم: اگر به ایشان دسترسی دارید سلام مرا به ایشان برسانید و بگویید قربانی آمده است و می‌خواهد شما را ببیند.

وی افزود: برادر مقام معظم رهبری بعد از ظهر آن روز دنبالم آمد و گفت: آقا می‌خواهند شما را ببینند و پس از آن در هوایی گرم به خانه‌ای بدون امکانات رفتیم و ساعتی با مقام معظم رهبری نشستیم و حرف زدیم و خداحافظی کردیم و رفتیم.

عضو مجلس خبرگان رهبری با بیان اینکه مقام معظم رهبری، منادی حق‌طلبی در جهان اسلام است، افزود: فرمایشات ایشان فصل‌الخطاب همه مسئولان و مردم است.

آیت‌الله قربانی، شجاعت، بصیرت، ایستادگی در برابر دشمن، حق‌طلبی، مجاهدت و ایثار را از ویژگی‌های بارز مقام معظم رهبری دانست و خاطرنشان کرد: امام خامنه‌ای رهبری بی‌نظیر و امید مستضعفان جهان است.

منبع: تسنیم

لحظه ورود

خاطره رهبر انقلاب از لحظه ورود امام به میهن

توى فرودگاه همه مى‌رفتند طرف امام من هم خیلى دلم مى‌خواست بروم، اما خودم را مانع شدم، بعضى دیگر هم مانع مى‌شدم که بروند طرف امام که ایشان را خسته نکنند.

خبرگزاری فارس: خاطره رهبر انقلاب از لحظه ورود امام به میهن

منبع: فارس نیوز

به گزارش خبرگزاری فارس، به نقل از پایگاه اطلاع رسانی مقام معظم رهبری، مقام معظم رهبری در پاسخ به سوال خبرنگار اطلاعات هفتگی درباره دهه فجر در سال 1362 اظهار داشتند: در آن روزها ما در یک حالت بُهت بودیم. در حالى که در همه‌ى فعالیتهاى آن روزها ما طبعاً داخل بودیم. همان‌طور که مى‌دانید ما عضو شوراى انقلاب بودیم و یک حضور دائمى تقریباً وجود داشت. لکن یک حالت ناباورى و بهت بر همه‌ ما حاکم بود. من یک چیزى بگویم که شاید شما تعجب بکنید.

من تا مدتى بعد از 22 بهمن هم که گذشته بود بارها به این فکر مى‌افتادم که ما خوابیم یا بیدار. و تلاش مى‌کردم که از خواب بیدار شوم. یعنى اگر خواب هستم، این رؤیاى طلائى که بعدش لابد اگر آدم بیدار شود هر چه قدر خواهد بود خیلى ادامه پیدا نکند، اینقدر براى ما شگفت‌آور بود مسأله.

سجده‌ شکر...

آن ساعتى که رادیو براى اول بار گفت صداى انقلاب اسلامى، یک همچى تعبیرى. من تو ماشین داشتم از یک کارخانه‌اى مى‌آمدم طرف مقرّ امام.

یک کارخانه‌اى بود که عوامل اخلال‌گرِ فرصت‌طلب آن‌جا جمع شده بودند و شلوغى راه انداخته بودند و در بحبوحه‌ انقلاب که هنوز شاید بختیار هم بود، آن روزهاى مثلاً شاید هفدهم، هجدهم و مشکلات هنوز در نهایت شدت وجود داشت و هنوز هیچ کار انجام نشده بود اینها به فکر باج‌خواهى و باجگیرى بودند.

توى یک کارخانه‌اى راه افتاده بودند، تحریکات درست کرده بودند و اینها، ما رفتیم آن‌جا که یک مقدارى سروسامان بدهیم. در مراجعت بود که رادیو اعلان کرد که صداى انقلاب اسلامى. من ماشین را نگه داشتم آمدم پائین روى زمین افتادم و سجده کردم.

یعنى اینقدر براى ما غیر قابل تصور و غیر قابل باور بود. هر لحظه‌اى از آن لحظات یک مسأله داشت، به طورى که اگر من بخواهم خاطرات ذهنى خودم را در آن مثلاً بیست روزِ حول و حوش انقلاب بیان کنم یقیناً نمى‌توانم همه‌ى آن چه را که در ذهن و زندگى آن روزِ ما مى‌گذشت را بیان کنم.

ورود امام!

روز ورود امام البته آن روزِ ورود ایشان که ما از دانشگاه، مى‌دانید که متحصن بودیم در دانشگاه دیگر، مى‌رفتیم خدمت امام، توى ماشین من یک وقتى خدمت خود امام هم گفتم همین را. همه خوشحال بودند، مى‌خندیدند، بنده از نگرانىِ بر آنچه که براى امام ممکن است پیش بیاید بى‌اختیار اشک مى‌ریختم و نمى‌دانستم که براى امام چى ممکن است پیش بیاید. چون یک تهدیدهایى هم وجود داشت.

بعد رفتیم وارد فرودگاه شدیم، با آن تفاصیل امام وارد شدند. به مجرد این‌که آرامش امام ظاهر شد نگرانیها و اضطراب ما به کلى برطرف شد. یعنى امام با آرامش خودشان به بنده و شاید به خیلى‌هاى دیگر که نگران بودند، آرامش بخشیدند.

وقتى که بعد از سال‌هاى متمادى امام را من زیارت مى‌کردم آن‌جا، ناگهان خستگى این چند ساله مثل این‌که از تن آدم خارج مى‌شد. احساس مى‌شد که همه‌ آن آرزوها مجسم شده در وجود امام و با کمال صلابت و با یک تحقق واقعى و پیروزمندانه این‌جا در مقابل انسان تبلور پیدا کرده.

وقتى که آمدیم وارد شهر شدیم از فرودگاه و با آن تفاصیلى که خب همه‌ى شماها شاهد بودید و به حمداللَّه هنوز در ذهن همه‌ مردم شاید آن قضایا زنده است، همان‌طور که مى‌دانید امام عصرى از بهشت زهرا رفتند به یک نقطه‌ نامعلومى و برادرانمان حالا به طور مشخص، آقاى ناطق نورى امام را در حقیقت ربودند و به یک مأمنى بردند که از احساسات مردم که مى‌خواستند همه ابراز احساسات بکنند و امام از شب قبلش که از پاریس حرکت کرده بودند تا دم غروب، تقریباً دمادم غروب دائماً در حال فشار کار و حضور بودند و هیچ یک لحظه استراحت نکرده بودند یک مقدارى استراحت بدهند به امام.

*امام در مدرسه‌ رفاه

ما هم پائین بودیم یعنى ما در آن حال، ما رفته بودیم رفاه. مدرسه‌ رفاه کارهایمان را انجام مى‌دادیم. قبل از آنى که امام وارد بشوند ما نشسته بودیم با برادرانمان و روى برنامه‌ى اقامتگاه امام و ترتیباتى که بعد از ورود امام باید انجام بگیرد یک مقدارى مذاکره کرده بودیم، یک برنامه‌ریزیهایى شده بود.

آن روزها یک نشریه‌اى ما درمى‌آوردیم که بعضى از اخبار و مثلاً اینها در آن نشریه چاپ مى‌شد، از همان رفاه این نشریه بیرون مى‌آمد. یک چند شماره‌اى منتشر شد. البته در دوران تحصن هم یک نشریه‌ى دیگرى آن‌جا راه انداختیم یک دو سه شماره هم آن درآمد.

- عرض کنم که - من برگشتم آن‌جا و منتظر بودیم لحظه به لحظه که ببینیم چه خواهد شد. اطلاع پیدا کردیم که امام رفتند به یک نقطه‌اى که یک مقدارى آن‌جا استراحت کنند، نماز ظهر و عصرشان را ظاهراً نخوانده بودند نزدیک غروب شده بود، نماز ظهر و عصرشان را بخوانند و اینها. آخر شب بود، من داشتم خبرهاى آن روز را تنظیم مى‌کردم که توى همان نشریه‌اى که گفتیم چاپ بشود و بیاید بیرون.

ساعت حدود ده شب بود تقریباً، یک وقت دیدیم که از در حیاط داخلى [مدرسه‌]رفاه - که از آن کوچهِ باز مى‌شد یک در کوچکى بود - یک صداى همهمه‌اى احساس کردم من و یک چند نفرى آن‌جا سر و صدا کردند و {پیدا شد} معلوم شد که یک حادثه‌اى واقع شده.

من رفتم از دم پنجره نگاه کردم دیدم بله امام، تنها از در وارد شدند. هیچکس با ایشان نبود. و این برادرهاى پاسدار، - پاسدار که یعنى همان کسانى که آن‌جا بودند - که ناگهان امام را در مقابل خودشان دیده بودند سر از پا نشناخته مانده بودند که چه بکنند و دور امام را گرفته بودند، امام هم على‌رغم آن خستگى که آن روز گذرانده بودند با کمال خوشروئى با اینها صحبت مى‌کردند. اینها هم دست امام را مى‌بوسیدند، البته شاید یک ده پانزده نفر مثلاً مجموعاً بودند، همین‌طور طول حیاط را طى کردند رسیدند به پله‌هایى که به حال طبقه‌ى اول منتهى مى‌شد و آن پله‌ها پهلوى همان اتاقى هم بود که من توى آن اتاق بودم. من از پنجره آمدم دم در اتاق وارد هال شدم که امام را از نزدیک ببینم. امام وارد شدند. تو هال هم عده‌اى از بچه‌ها بودند اینها هم رفتند طرف امام، دور امام را گرفتند که دست ایشان را ببوسند.

من هر چى کردم نزدیک بشوم دست امام را ببوسم دیدم که به قدر یک نفر مزاحمت براى امام ایجاد خواهد شد و على‌رغم میل شدیدى که داشتم بروم خدمت امام دست ایشان را ببوسم، کنار ایستادم و امام از دو مترى من عبور کردند.

من نزدیک نرفتم چون دیدم شلوغ است دور و ور ایشان و رفتنِ من هم به این شلوغى کمک خواهد کرد. عین این احساس را من توى فرودگاه هم داشتم. توى فرودگاه همه مى‌رفتند طرف امام من هم خیلى دلم مى‌خواست بروم، اما خودم را مانع شدم، بعضى دیگر هم مانع مى‌شدم که بروند طرف امام که ایشان را خسته نکنند.

امام آمدند از پله‌ها رفتند بالا و در این حین پاى پله‌ها در حدود شاید یک سى چهل نفرى، چهل پنجاه نفرى آدم جمع شده بود. رفتند دم پاگرد پله‌ها که رسیدند که مى‌خواستند بروند بالا. یکهو برگشتند طرف این جمعیت و نشستند روى زمین و همه نشستند، یعنى خواستند که رها نکرده باشند این علاقه‌مندان و دوستداران خودشان را. یکى از برادران آن‌جا یک مقدارى صحبت کرد و یک خیر مقدم حساب نشده‌ پرهیجانى - چون هیچکس انتظار این دیدار را نداشت - گفت. بعد هم امام یک چند کلمه‌اى صحبت کردند و رفتند بالا در اتاقى که برایشان معین شده بود راهنمائى شدند به آن‌جا. و همین‌طور دیگر خاطرات لحظه به لحظه...

روز اول دبستان

اولین روز دبستان "مقام معظم رهبرى"

"مقام معظم رهبرى" در مورد روز اولى که به دبستان رفتند، فرمودند: روز اولى که ما را به دبستان بردند، روز خوبى بود؛ روز شلوغى بود، بچه‌ها بازى مى‌کردند، ما هم بازى مى‌کردیم. اتاق ما کلاس بسیار بزرگى بود، باز به چشم آن وقت کودکى من وعده بچه‌هاى کلاس اول، زیاد بود. حالا که فکر مى‌کنم، شاید سى نفر، چهل نفر، بچه‌هاى کلاس اول بودیم و روز پرشور و پرشوقى بود و خاطره بدى از آن روز ندارم.

البته چشم من ضعیف بود، هیچ‌کس هم نمى‌دانست، خودم هم نمى‌دانستم؛ فقط مى‌فهمیدم که چیزهایى را درست نمى‌بینم . بعدها چندین سال گذشت و من خودم فهمیدم که چشم‌هایم ضعیف است؛ پدر و مادرم فهمیدند و برایم عینک تهیه کردند. آن وقت، وقتى که من عینکى شدم، گمان مى‌کنم حدود سیزده سالم بود؛ لیکن در این دوره اول مدرسه و این‌ها این نقص کار بود. قیافه معلم را از دور نمى‌دیدم، تخته سیاه را که روى آن مى‌نوشتند، اصلا نمى‌دیدم؛ و این مشکلات زیادى را در کار تحصیل من به وجود مى‌آورد.
 
به گزارش جام، رهبر عزیز انقلاب در مورد معمم شدن خود، در دوران نوجوانى فرمودند: چیزى که حتما مى‌دانم جالب است، این است که من همان وقت، معمم بودم؛ یعنى در بین سنین ده و سیزده سالگى که ایشان سؤال کردند من عمامه سرم بود و قبا تنم بود. قبل از آن هم همین‌طور، از اوایلى که به مدرسه رفتم با قبا رفتم منتهى تابستان‌ها با سر برهنه مى‌رفتم، زمستان که مى‌شد، مادرم عمامه به سرم مى‌پیچید.

مادرم خودش دختر روحانى بود و برادران روحانى هم داشت، عمامه پیچیدن را خوب بلد بود؛ سر ماها عمامه مى‌پیچید و به مدرسه مى‌رفتیم .البته اسباب زحمت بود که جلوى بچه‌ها، یکى با قباى بلند و لباس جور دیگر باشد. طبعا مقدارى حالت انگشت‌نمائى و این‌ها بود؛ اما ما با بازى و رفاقت و شیطنت و این‌طور چیزها جبران مى‌کردیم، نمى‌گذاشتیم که در این زمینه خیلى سخت بگذرد.
منبع: باشگاه خبرنگاران


حامد زمانی خواننده محبوب

حامد زمانی و دیدار با رهبری
 
 
سخنان خواندنی حامد زمانی؛ از دیدار با آقا تا حمله به ماشینش
 
 
خواننده انقلابی کشور گفت: به لطف خدا جاهایی اجرا کرده‎ام که تاکنون هیچ خواننده‌ای در آن محل‌ها اجرا نکرده و این‌ها افتخار بنده است.
 
 حامد زمانی عصر امروز در مراسم تقدیر از وی که با حضور سردار محمدعلی آسودی، معاون فرهنگی و تبلیغات نماینده ولی فقیه در سپاه در حسینیه نمایندگی ولی فقیه در ستاد کل سپاه و با حضور پاسداران برگزار شد، با اشاره به جمع صمیمی موجود و با بیان اینکه پاسداران شاغل در معاونت فرهنگی و تبلیغات نمایندگی ولی فقیه در سپاه خود دستی بر آتش دارند، افزود: چندی پیش خدمت مقام معظم رهبری حضور یافتم؛ ایشان به بنده لطف داشتند و بنده را مورد تفقد قرار دادند.

وی اضافه کرد: مقام معظم رهبری در این دیدار راجع به ترانه «مرگ بر آمریکا» فرمودند که ترانه مرگ بر آمریکای شما، مرگ بر آمریکای سال ۹۲ بود؛ شنیدم که به این کار زیاد حمله کردند، بگذار حمله بکنند که اگر حمله نمی‌کردند باید عزا می‌گرفتید؛ شما هم دلسرد نشوید و یکی دیگر هم بسازید.

زمانی ادامه داد: من با توجه به تشویق مقام معظم رهبری، کار «گزینه‌های روی میز» را ساختم و دوباره به این بهانه خدمت حضرت آقا رسیدم. ...

منبع: وبلاگ گروه صالحین شهید شوریده

دریافت درجه

آزاده شهید "حسین لشگری" اسطوره مقاومت 

پرواز در آسمان ایران پس از 18 سال/ فردا درجه‌ات را از دست مقام معظم رهبری دریافت خواهی کرد

سالن مملو از جمعیت بود و سرود جمهوری اسلامی توسط گروه موزیک نواخته شد. در لحظه‌ای که می‌خواستیم در جایگاه مخصوص قرار بگیریم من برادر همسرم را دیدم که دست پسرم علی اکبر را گرفته و به طرف من می‌آید. ماشاءالله چه پسر قدبلندی! درست شبیه عکسی بود که دو سال تمام در سال جلوی چشمم می‌‌گذاشتم و با او حرف می‌زدم. حالا خودش جلوی من ایستاده بود.
به گزارش خبرنگار دفاعی - امنیتی باشگاه خبرنگاران، امیر آزاده شهید سرلشکر "حسین لشگری" خلبان نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران بود که پس از 18 سال (6410 روز) اسارت در زندان‌های رژیم بعث عراق، در فروردین 1377 به ایران بازگشت.

نام کتاب خاطرات این شهید بزرگوار، "6410" است و تحت مجموعه "امیران جاوید"، شماره 8 با عنوان یادنامه امیر آزاده شهید سرلشکر خلبان "حسین لشگری" به بازنویسی "علی اکبر" (فرزند شهید لشگری) توسط نشر آجا وابسته به سازمان عقیدتی- سیاسی ارتش به چاپ رسیده است.
 
او دارای درجهٔ جانبازی 70 درصد بود و در طول جنگ تحمیلی تا پیش از اسارت توانست در 12 عملیات هوایی شرکت کند. او از سوی مقام معظم رهبری به لقب "سید الاسراء" مفتخر شد.
 
آزاده سرافراز "حسین لشگری" با موافقت فرمانده معظم کل قوا در تاریخ 27 بهمن 1378 به درجه سرلشکری ارتقا یافت.
 
رهبر معظم انقلاب اسلامی در مراسم تجلیل از امیر آزاده سرلشکر "حسین لشگری" فرمودند: " لحظه به لحظه رنج‌ها و صبرهای شما پیش خدای متعال ثبت و محفوظ است و پروردگار مهربان این اعمال و حسنات را در روز قیامت که انسان از همیشه نیازمندتر است به شما بازخواهد گردانید... آزادگان، سربازان فداکار اسلام و انقلاب و رمز پایداری ملت ایران هستند."
باشگاه خبرنگاران در نظر دارد برای گرامیداشت مقام والای امیر مقاوم و آزاده لشکر اسلام، زندگی‌نامه و خاطرات این شهید بزرگوار را منتشر کند؛ قسمت شصت و یکم این خاطرات به شرح ذیل است:

" با خانواده همسرم که در آن‌جا بودند صحبت کردم. از خانواده خودم در آن موقع کسی در تهران نبود. شنیدن صدای این عزیزان پس از 18 سال خیلی خیلی شیرین بود.

صدای فرزندم که هنگام اسارت من به جز صدای گریه از او صدای دیگری نشنیده‌ بودم و حالا دانشجوی سال اول دندانپزشکی است و می‌تواند سؤال کند و یا اینکه احساسات خودش را بیان کند.

صدای همسرم که تمام دوران اسارت مرا در اوج تنهایی و غریبی گذرانده و در دل شب چه گریه‌ها و چه راز و نیازهایی داشته است. چه روزهایی که خود او یا فرزندش بیمار بوده و نیاز به همدم و همراز داشته؛ ولی من در کنار او نبودم.

صداهایی را می‌شنیدم که قبلاً هرگز فکر نمی‌کردم بشنوم؛ لذا این لحظات برایم تاریخی و به یادماندنی شد.
 
شب، نماز را به اتفاق آزادگان دیگر به جماعت خواندیم و مقدار کمی شام خوردیم. بچه‌ها مدتی نوحه‌خوانی و سینه‌زنی کردند. یکی از آزادگان روی زمین افتاده بود و قدرت حرکت نداشت. همگی به ملاقات او رفتیم و دلجویی کردیم.
شب را به اتفاق دو تن از آزادگان خلبان که اواخر جنگ اسیر شده بودند، در یک اتاق به صبح رساندیم. این اولین صبحی بود که وقتی بیدار می‌شدم دشمن بعثی را در حول و حوش خودم نمی‌دیدم.

پس از صرف صبحانه اتوبوس‌ها برای بردن ما به کرمانشاه آماده بودند. مردم زیادی برای بدرقه در آن‌جا حضور داشتند. به هر کدام از ما شاخه گلی تقدیم کردند و ما سوار شدیم.

هنگام عبور اتوبوس‌ها از شهر قصر شیرین مردم در دو طرف خیابان ایستاده بودند و با تکان دادن دست ابراز احساسات می‌کردند. در بین راه در منطقه چهار زبر اسلام‌آباد غرب هنوز علامات و نشانه‌هایی از عملیات مرصاد دیده می‌شد. تانک‌های سوخته و توپ‌های از کار افتاده دشمن، نشان از بزرگی عملیات می‌داد.

من در ماشین به کمک یکی از دوستان متنی را آماده کردم که گویای حال همه ما بود؛ چه آن‌ها که در اردوگاه بودند و مدت اسارتشان کمتر بود و چه خودم که به صورت مخفی زندان بودم.

مردم خوب و قدرشناس کرمانشاه برای استقبال از آزادگان پیاده و سواره 50 کیلومتر جلوتر از شهر آمده بودند. مردم در دو طرف خیابان ایستاده بودند و با شعارهایی چون "آزاده قهرمان، خوش آمدی به ایران" و یا "لشگری لشگری تو افتخار کشوری" از ما استقبال می‌کردند.
ابتدا به باشگاه افسران و از آن‌جا به فرودگاه کرمانشاه منتقل شدیم. تعدادی ماشین با چراغ‌‌های روشن و بوق‌زنان ما را تا مدخل ورودی فرودگاه بدرقه کردند. شوق و هیجان آن عزیزان هرگز از یادم نمی‌رود.
هواپیمای بوئینگ 747 نیروی هوایی منتظر ما بود. پس از 18 سال بار دیگر در فضای آسمان ایران به پرواز درآمدم.

وقتی در ارتفاع 34000 پایی بر فراز کوه‌های سر به فلک کشیده زاگرس پرواز می‌کردیم به یاد روزهایی افتادم که خودم در هواپیما می‌نشستم و در آسمان لاجوردی جولان می‌دادم.
 
امیر نجفی در کنارم نشسته بود و سؤالاتی در زمینه اسارت و نحوه تبادل اسرا مطرح می‌کرد ولی من در آن موقعیت تنها به خانواده و فرزندم علی فکر می‌کردم که برای اولین بار می‌خواستم او را از نزدیک ملاقات کنم.

در این لحظه میهماندار هواپیما اعلام کرد کمربندهای خودتان را ببندید به فرودگاه نزدیک می‌شویم. حالا خانه‌های شهر تهران را می‌توانستم به راحتی ببینم. سرانجام چرخ‌های هواپیما با باند تماس گرفت و به آرامی به زمین نشست.

من همراه خودم دو عدد ساک داشتم که یکی از مسئولان ایثارگران نیروی هوایی از همان ابتدای ورودم به خاک ایران مسئولیت حمل و نقل آن را تا تهران به عهده گرفت و در فرودگاه تحویل خانواده‌ام داد. اعلام کردند از هواپیما پیاده شویم.
 
امیر نجفی از من خواست نفر اول از هواپیما پیاده شوم و به ترتیب پس از من بقیه آزادگان پیاده شدند. اولین قدم را که بر روی زمین فرودگاه تهران گذاشتم یکی از روحانیان دسته گلی به گردنم آویخت و مرا بوسید.

سپس به ترتیب با فرماندهان نیروی هوایی، رئیس عملیات و دیگر پرسنلی که چهره آنان را برای اولین بار می‌دیدم روبوسی کردیم. سپس به صورتی منظم وارد سالن فرودگاه شدیم. درآن‌جا آقای دکتر خرازی – وزیر امور خارجه – و آقای رمضانی – نماینده رئیس‌جمهور – به استقبال آمده و دیده‌بوسی کردند.

سالن مملو از جمعیت بود و سرود جمهوری اسلامی توسط گروه موزیک نواخته شد. در لحظه‌ای که می‌خواستیم در جایگاه مخصوص قرار بگیریم من برادر همسرم را دیدم که دست پسرم علی اکبر را گرفته و به طرف من می‌آید. ماشاءالله چه پسر قدبلندی! درست شبیه عکسی بود که دو سال تمام در سال جلوی چشمم می‌‌گذاشتم و با او حرف می‌زدم. حالا خودش جلوی من ایستاده بود.

بلافاصله با تمام وجودم او را در آغوش گرفتم و به صورتش بوسه زدم. جلوتر که رفتم توانستم مادر، خواهر و برادرانم و همچنین خانواده همسرم را ببینم و احوالپرسی کنم.

تعدادی از دوستان قدیمی هم در آن‌جا حضور داشتند. در حالی‌که دست پسرم را در دست داشتم در کنار هم روی صندلی نشستیم. پس از اینکه یکی از روحانیان ورود آزاده‌ها را تبریک گفت، من پشت تریبون رفتم و به نمایندگی از طرف همه آزادگان حاضر در سالن، متنی را که در داخل ماشین تهیه کرده بودم خواندم. خبرنگاران داخلی و خارجی در آن‌جا حضور داشتند.

وقتی به سر جایم برگشتم متوجه شدم پسرم عینک به چشم دارد. عکسی که از او داشتم بدون عینک بود؛ لذا در مورد آن سؤال کردم. توضیح داد که بر اثر مطالعه زیاد دور را خوب نمی‌تواند ببیند.

در آن‌جا تعداد زیادی از دوستانم تجمع کرده بودند که بر اثر ازدحام داخل سالن، اجازه نداده بودند وارد شوند. با همه آن‌ها روبوسی کردم و داخل سالن شدم.

حالا فرصت خوبی بود که دیداری کوتاه با همسرم داشته باشم. او آخرین نفری بود که دیدمش! در گوشه‌ای از سالن ایستاده بود و اشک می‌ریخت. تنها چند کلمه "سلام ... حالت چطور است..." بین ما رد و بدل شد. احساسات اجازه نداد بیش از این با هم صحبت کنیم.

او در حالی‌که اشک می‌ریخت نگاهی به چهره‌ام انداخت و گفت: به ایران و خانه‌ات خوش آمدی. نمی‌دانستم چه بگویم. فقط او را نگاه می‌کردم.

پس از دقایقی اعلام کردند اتوبوس‌ها برای رفتن به مرقد امام(ره) آمده‌اند. آزادگانی که خانواده آن‌ها در تهران بودند بچه‌های خودشان را در این سفر کوتاه همراه داشتند. من هم علی‌اکبر با خودم داشتم.
پس از زیارت و خواندن نماز مغرب و عشاء به جماعت، ما را به همراه خانواده به ناهارخوری امام(ره) بردند. سر میز که نشسته بودیم متوجه شدم هر کس یک نوع غذا سفارش می‌دهد و در بین غذا، ماست و نوشابه. بدون اینکه جایی بنویسند پیشخدمت‌ها می‌آوردند.

از برادر بزرگم خواستم حواسش جمع باشد موقع پرداخت پول چیزی را از یاد نبرد که مدیون صاحب غذاخوری شویم. او گفت این غذاخوری متعلق به امام(ره) است و کسی پول پرداخت نمی‌کند. خدا را شکر کردم که مسئولان در این مورد برنامه‌ریزی خوبی کرده‌اند.

در این‌جا از ما خواستند با خانواده‌ها خداحافظی کنیم؛ زیرا تا فردا صبح در اختیار مسئولان بودیم. من علی را همراه خودم داشتم. او مرا به اسم خودم صدا می‌زد و گویی با دوست خودش صحبت می‌کند. سعی کردم با گفتن باباجان و پدرجان به او گوشزد کنم که من پدر تو هستم و دوست دارم من را پدر صدا کنی. الحمدالله او هم زود متوجه شد و از آن به بعد، مرا بابا صدا می‌زد.

شب ما را در مهمانسرا اسکان دادند. ساعت 11 شب یکی از مسئولان ایثارگران نیروی هوایی، لباس پرواز و پوتین خلبانی برای من آورد و گفت فردا درجه‌ات را از دست مقام معظم رهبری دریافت خواهی کرد. آن شب تا ساعت 2 بعد از نیمه‌شب بیدار بودم و با علی و دیگر دوستان صحبت می‌کردم..."
منبع: باشگاه خبرنگاران

قرآن خواندن هر روز

خاطره رهبر معظم انقلاب از بازگشت امام خمینی(ره) به ایران


دیدم امام از کوچه، تک و تنها به طرف ساختمان مى‌آیند! براى من خیلى جالب و هیجان‌انگیز بود که بعد از سالها ایشان را مى‌بینم - پانزده سال بود، از وقتى که ایشان را تبعید کرده بودند، ما دیگر ایشان را ندیده بودیم - فوراً در ساختمان، ولوله افتاد....
به گزارش گروه سیاسی باشگاه خبرنگاران، پایگاه اطلاع‌رسانی KHAMENEI.IR در پنجمین قسمت از مجموعه چندرسانه‌ای عبدصالح، خاطره‌ای از اولین روزهای بازگشت حضرت امام خمینی رحمه‌الله در سال ۱۳۵۷ به کشور و ماجرایی درباره‌ی انس ایشان با کلام‌الله مجید را منتشر کرد. عنوان این قسمت «انقلاب قرآن» است و بخشی از فایل صوتی خاطره‌ی رهبر انقلاب برای اولین بار پس از سی و سه سال در این برنامه منتشر می‌شود.

 بیانات در جلسه درس تفسیر قرآن کریم ۱۳۶۰.۱۱.۰۹

امام که آمده بودند ایران - سال ۵۷ - خب ما اوّل یک نظر امام را دیدیم، سالى که ایشان، روزى که ایشان وارد شدند آن‌جا زیارت کردیم امام را بعد هم شب که آمدند مدرسه‌ى رفاه یک نظر دیدیم، نزدیک هم نرفتم که مبادا مزاحمشان بشویم که همه‌ى دورشان را گرفته بودند، مى‌بوسیدند، من گفتم، من یک نفر حداقل اذیت نکنم امام را، نرفتم،[گفتم] بعد مى‌رویم خدمت امام. فردا شبش بود ظاهراً، یا یکى دو شب بود که آن مدرسه‌ى علوى بودند، فرستادند ما را خواستند، بنده و بقیه‌ى برادرانى که عضو شوراى انقلاب بودیم ماها را خواستند. من وارد اتاق شدم، سر شب بود دیدم امام نشستند پشت قرآن دارند قرآن مى‌خوانند. حالا کِى است؟ دو سه روز بعد از ورود امام، آن روزهایى که شماها لابد یادتان هست در خیابان ایران و آن محوطه‌ى اطراف چه خبر بود از جمعیت و ولوله‌ى جمعیت. امام مراجعات به او شده، آمده‌اند، رفته‌اند. حالا غیر از این‌که مردم آمده‌اند مراجعه کردند، افراد خصوصى، سیاستمداران، روحانیون، - نمى‌دانم - دوستان قدیمى، افراد متفرقه آمدند خدمت امام، یکى پیشنهاد کرده، یکى پرسیده، یکى چیزى گفته، مرتب مشغول بود امام. سرشب ایشان در این همه غوغا که حالا بعدش هم باز یک عدّه‌اى بخواهند ملاقات کنند، یک عدّه‌اى کار دارند، تا آخر شب باز امام کار داشت، در همه‌ى این غوغاها بعد از نماز مغرب و عشا ایشان نشسته بودند در یک اتاق تنها انگار که در این دنیا هیچ خبرى نیست قرآن را باز کرده بودند، مشغول قرآن خواندن بودند. یعنى امام یک روز هم قرآن خواندن یادشان نمى‌رفت؛ مرتب قرآن مى‌خواند. ببینید این دل با قرآن آشناست که این‌جورى است.

۱۳۷۶.۱۱.۱۴
 
یکى از خاطرات خیلى جالب من، آن شب اوّلى است که امام وارد تهران شدند؛ یعنى روز دوازدهم بهمن - شب سیزدهم - شاید اطّلاع داشته باشید و لابد شنیده‌اید که امام، وقتى آمدند، به بهشت زهرا رفتند و سخنرانى کردند، بعد با هلى‌کوپتر بلند شدند و رفتند.

تا چند ساعت کسى خبر نداشت که امام کجا هستند! علّت هم این بود که هلى‌کوپتر، امام را در جایى که خلوت باشد برده بود؛ چون اگر مى‌خواست جایى بنشیند که جمعیت باشد، مردم مى‌ریختند و اصلاً اجازه نمى‌دادند که امام، یک جا بروند و استراحت کنند. مى‌خواستند دور امام را بگیرند.

من در مدرسه رفاه بودم که مرکز عملیاتِ مربوط به استقبال از امام بود - همین دبستان دخترانه رفاه که در خیابان ایران است که شاید شما آشنا باشید و بدانید - آن‌جا در یک قسمت، کارهایى را که من عهده‌دار بودم، انجام مى‌گرفت؛ دو، سه تا اتاق بود. ما یک روزنامه روزانه منتشر مى‌کردیم. در همان روزهاى انتظار امام، سه، چهار شماره روزنامه منتشر کردیم. عدّه‌اى آن‌جا بودیم که کارهاى مربوط به خودمان را انجام مى‌دادیم.

آخر شب - حدود ساعت نه‌ونیم، یا ده بود - همه خسته و کوفته، روز سختى را گذرانده بودند و متفّرق شدند. من در اتاقى که کار مى‌کردم، نشسته بودم و مشغول کارى بودم؛ ناگهان دیدم مثل این که صدایى از داخل حیاط مى‌آید - جلوِ ساختمان مدرسه رفاه، یک حیاط کوچک دارد که محلِّ رفت و آمد نیست؛ البته آن هم به کوچه در دارد، لیکن محلِّ رفت و آمد نیست - دیدم از آن حیاط، صداى گفتگویى مى‌آید؛ مثل این‌که کسى آمد، کسى رفت. پا شدم ببینم چه خبر است. یک وقت دیدم امام از کوچه، تک و تنها به طرف ساختمان مى‌آیند! براى من خیلى جالب و هیجان‌انگیز بود که بعد از سالها ایشان را مى‌بینم - پانزده سال بود، از وقتى که ایشان را تبعید کرده بودند، ما دیگر ایشان را ندیده بودیم - فوراً در ساختمان، ولوله افتاد؛ از اتاقهاى متعدّد - شاید حدود بیست، سى نفر آدم، آن‌جا بودند - همه جمع شدند. ایشان وارد ساختمان شدند. افراد دور ایشان ریختند و دست ایشان را بوسیدند. بعضیها گفتند که امام را اذیّت نکنید، ایشان خسته‌اند.

براى ایشان در طبقه بالا اتاقى معیّن شده بود - که به نظرم تا همین سالها هم مدرسه رفاه، هنوز آن اتاق را نگه داشته‌اند و ایام دوازده بهمن، گرامى مى‌دارند - به نحوى طرف پله‌ها رفتند تا به اتاق بالا بروند. نزدیک پاگرد پله که رسیدند، برگشتند طرف ما که پاى پله‌ها ایستاده بودیم و مشتاقانه به ایشان نگاه مى‌کردیم. روى پله‌ها نشستند؛ معلوم شد که خود ایشان هم دلشان نمى‌آید که این بیست، سى نفر آدم را رها کنند و بروند استراحت کنند! روى پله‌ها به قدر شاید پنج دقیقه نشستند و صحبت کردند. حالا دقیقاً یادم نیست چه گفتند. به‌هرحال، «خسته نباشید» گفتند و امید به آینده دادند؛ بعد هم به اتاق خودشان رفتند و استراحت کردند.

البته فرداى آن روز که روز سیزدهم باشد، امام از مدرسه رفاه به مدرسه علوىِ شماره دو منتقل شدند که برِ خیابان ایران است - نه مدرسه علوى شماره یک که همسایه رفاه است - و دیگر رفت و آمدها و کارها، همه آن‌جا بود. این خاطره به یادم مانده است.
منبع: باشگاه خبرنگاران

دیدن آقا

آزاده شهید "حسین لشگری" اسطوره مقاومت

سوغاتی کربلا برای دیدن آقای خامنه‌ای

روی دیوار نوشتم: امروز آخرین باری است که به هواخوری می‌آیم و احتمال دارد فردا به ایران بروم، خداحافظ یاران! حسین لشگری اولین و آخرین خلبان اسیر ایرانی.
به گزارش خبرنگار دفاعی - امنیتی باشگاه خبرنگاران، امیر آزاده شهید سرلشکر "حسین لشگری" خلبان نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران بود که پس از 18 سال (6410 روز) اسارت در زندان‌های رژیم بعث عراق، در فروردین 1377 به ایران بازگشت.

نام کتاب خاطرات این شهید بزرگوار، "6410" است و تحت مجموعه "امیران جاوید"، شماره 8 با عنوان یادنامه امیر آزاده شهید سرلشکر خلبان "حسین لشگری" به بازنویسی "علی اکبر" (فرزند شهید لشگری) توسط نشر آجا وابسته به سازمان عقیدتی- سیاسی ارتش به چاپ رسیده است.
 
او دارای درجهٔ جانبازی 70 درصد بود و در طول جنگ تحمیلی تا پیش از اسارت توانست در 12 عملیات هوایی شرکت کند. او از سوی مقام معظم رهبری به لقب "سید الاسراء" مفتخر شد.
 
آزاده سرافراز "حسین لشگری" با موافقت فرمانده معظم کل قوا در تاریخ 27 بهمن 1378 به درجه سرلشکری ارتقا یافت.
 
رهبر معظم انقلاب اسلامی در مراسم تجلیل از امیر آزاده سرلشکر "حسین لشگری" فرمودند: " لحظه به لحظه رنج‌ها و صبرهای شما پیش خدای متعال ثبت و محفوظ است و پروردگار مهربان این اعمال و حسنات را در روز قیامت که انسان از همیشه نیازمندتر است به شما بازخواهد گردانید... آزادگان، سربازان فداکار اسلام و انقلاب و رمز پایداری ملت ایران هستند."
باشگاه خبرنگاران در نظر دارد برای گرامیداشت مقام والای امیر مقاوم و آزاده لشکر اسلام، زندگی‌نامه و خاطرات این شهید بزرگوار را منتشر کند؛ قسمت پنجاه و هشتم این خاطرات به شرح ذیل است:

" به محض این‌که وارد سلول شدم فکر این‌که تا دو روز دیگر در ایران و پیش خانواده خواهم بود لحظه‌ای مرا آرام نمی‌گذاشت. خوشحالیم تمام شدنی نبود.

شاید اگر کسی 18 سال می‌خواست در خوشی به سر ببرد،  به اندازه خوشی آن لحظات کوچک من نبود. شیرینی لحظه رسیدن  به خانواده را کم کم مزمزه می‌کردم و بی‌اختیار دانه‌های اشک خوشحالی از چشمانم سرازیر می‌شد.

هر کار کردم آن روز ناهار بخورم، لقمه‌ای از گلویم پایین نمی‌رفت. خواستم بخوابم ولی ممکن نشد. ساعت هواخوری فرارسیده بود. گفتم اگر خدا بخواهد این آخرین هواخوری من است.

روی دیوار نوشتم: امروز آخرین باری است که به هواخوری می‌آیم و احتمال دارد فردا به ایران بروم، خداحافظ یاران! حسین لشگری اولین و آخرین خلبان اسیر ایرانی.
ساعت 12:30 دقیقه نصف شب پس از نماز خواندن، دعا و فاتحه برای درگذشتگان خوابم برد. در وقت مناسب برای نماز شب بیدار شدم و پشت سر آن نماز صبح را بجا آوردم.

شروع به بسته بندی وسایل مورد نیازم کردم. قبلاً ابوفرح از من قول گرفته بود و گفته بود که من وارث او هستم، لذا وسایلی را که نیاز نداشتم برای او بسته بندی کردم. این کار  تا ساعت 7.5 صبح طول کشید.

آشپز صبحانه آورد و من مقداری شوربا خوردم و سپس اخبار ساعت 8 صبح را گوش دادم. حالا همه چیز بوی ایران اسلامی را می‌دهد و من مرتب خودم را در میان انبوه مردم می‌بینم.

سعی کردم مقداری بخوابم. ساعت 10 صبح بیدار شدم و اطراف خود را نگاهی انداختم. همه چیز آماده و مهیای رفتن بود. خواستم دوش بگیرم ولی آب گرم نبود. با همان آب سرد برای آخرین بار در سلول دوش گرفتم و لباس پوشیدم و داخل سلول به قدم زدن پرداختم.

لحظه‌ها سخت و سنگین می‌گذشت. ذهنم روی ایران و گذشتن از مرز دور می‌زد. تسبیح به دست گرفتم و مقداری ذکر خدا گفتم و صلوات فرستادم.
 
10.55 دقیقه ابوفرح دریچه را باز کرد و  با خنده گفت: سلام، صبح بخیر! بیداری؟ گفتم: بله، منتظر و آماده!

این اولین باری بود که عرب‌ها قبل از موعد مقرر به وعده‌گاه می‌آمدند. ابوفرح به داخل سلول آمد و من وسایلی را که برای او کنار گذاشته‌ بودم نشانش دادم.

او گفت: همه پایین منتظر هستند. با سلول خداحافظی کن که دیگر برنخواهی گشت. در طبقه پایین، نماینده وزارت امور خارجه و همراهانش با دو ماشین تویوتا سفید منتظر من بودند. 5 نفر مسلح به کلاشینکف ما را محافظت می‌کردند.

در این مسافرت، اختیار پول، زمان و مکان به دست نماینده امور خارجه بود. او در ابتدای راه نجف اشرف همه چیز، از قبیل میوه و سیگار برای ماشین‌ها تهیه کرد و حرکت کردیم.

ماشین‌ها با سرعت خوبی حرکت می‌کردند. خیلی زود به شهر نجف رسیدیم. در طول 3 ماه گذشته بار دوم بود که به پابوس آقا علی(ع) می‌آمدم. این بار زیارت خداحافظی بود.

سعی کردم این بار وقت بیشتری برای دیدن جلال و جبروت آقا صرف کنم تا دقیقاً تمام زوایای ضریح و صحن را در ذهنم حک کنم.

خداحافظی با آقا خیلی سخت بود؛ ولی چاره‌ای نداشتم. از مولا خواستم وسیله‌ای فراهم کند تا بتوانم به طور آزاد با خانواده و دوستان خدمت برسم.

پس از زیارت، اتومبیل‌ها به سرعت نجف را به سمت کربلا پشت سر گذاشتند. نماز ظهرم را در کنار ضریح شش گوشه امام حسین(ع) بجا آوردم و با چشمانی اشکبار با سالار شهیدان، خداحافظی کردم.

نماز عصر را در کنار ضریح حضرت ابوالفضل‌العباس(ع) خواندم. برای آخرین بار ضریح را بوسیدم و از آن‌جا خارج شدیم.

ساعت 4 بعد از ظهر برای خوردن ناهار به غذاخوری رفتیم. دسته جمعی به چند مغازه مهر و تسبیح فروشی سر زدیم. نماینده وزارت امور خارجه رو به من کرد و گفت: مهر انتخاب کن! گفتم: قبلاً خریده‌ام. گفت: اشکالی ندارد. آقای صدام حسین گفته هر چه می‌خواهی خرید کن!

با اصرار چند عدد مهر برداشتم. نماینده به مهر فروش گفت که دو بسته مهر برایم بسته‌بندی کند و از نگهبان خواست آن‌ها را داخل ماشین بگذارد.

او گفت: احتمال دارد به دیدن آقای خامنه‌ای بروی؛ بهتر است سوغاتی کربلا داشته باشی..."
منبع: باشگاه خبرنگاران

توی دهنشان زدم

بسم الله الرحمن الرحیم

حجت الاسلام والمسلمین سیداحمد خمینی:
برخی افراد دور من را گرفته اند که بنده را در مقابل حضرت آیت الله خامنه ای قرار دهند که من متوجه شدم و توی دهنشان زدم... باید به این احمق هایی که می گویند آقای خامنه ای نباید رهبر شود، گفت پس چه کسی؟  اگر نظر آنها بر روی فلانی است، او که حتی توانایی اداره خانواده خود را ندارد چه رسد به یک مملکت.
امروز من و شما باید در همان خط حرکت کنیم. خالصاً و مخلصاً برای خدا و اسلام و نظام اسلامی مان از رهبر بزرگوارمان حضرت آیت الله خامنه ای حمایت کنیم و در راه او که راه امام عزیزمان است گام برداریم.  امروز باید در کنار نظاممان پشت سر رهبری قرار بگیریم.  رهبر ما شاگرد امام است. رهبر ما از چهره های شناخته شده انقلاب است. از افرادی است که در طول انقلاب خدمات زیادی کرده و در جبهه ها مستقیماً جنگیده است.  باید افتخار کنیم که چنین رهبری را داریم و همگی پشت سر او حرکت کنیم. و ...

نکته ها و گفته ها ، دفتر اول

همدرسی با رهبر انقلاب

ماجرای تأسیس بنیاد نهج‌البلاغه/ خاطراتی از همدرسی با رهبر انقلاب/ به هندوستان ممنوع‌الورودم

مؤسس بنیاد بین‌المللی نهج‌البلاغه می‌گوید ماجرای تأسیس این بنیاد به خاطرات علامه امینی و نگارش الغدیر بازمی‌گردد؛ از امیرالمؤمنین(ع) خواستم یک کاری هم دست ما بدهد که نتیجه‌اش تأسیس بنیاد شد.

خبرگزاری فارس: ماجرای تأسیس بنیاد نهج‌البلاغه/ خاطراتی از همدرسی با رهبر انقلاب/ به هندوستان ممنوع‌الورودم
-------------------------------

به گزارش خبرنگار آیین و اندیشه خبرگزاری فارس، از کودکی در تب و تاب درس دین و علم بودن تا تلمذ در محضر اساتیدی چون آیت‌الله بروجردی، مرحوم امام و علامه طباطبایی روحیه بزرگی را می‌طلبد.

هم‌کلاس رهبر معظم انقلاب اسلامی، خاطرات بسیاری از ایشان و امام راحل دارد، وی می‌گوید که در منزل امام راحل با مقام معظم رهبری بوده که ایشان بهشان گفته «من اشبحک منی؟» همینطور در ابتدای انقلاب با هم کار رسانه‌ای هم می‌کردیم.

من و مقام معظم رهبری از دوران طلبگی با هم آشنا بودیم

*خدا رحمت کند. الان با مقام معظم رهبری هم ارتباط دارید؟

-بله خوشبختانه ایشان به ما لطف دارند چون از دوران طلبگی با هم بودیم.

 

*یعنی هم کلاس بودید؟

-بله آقازاده آیت‌الله حائری یزدی در مدرسه عشق‌علی درس می‌گفتند که ما درس ایشان می‌رفتیم ساعت ده صبح مقام معظم رهبری و آقای هاشمی رفنسجانی هم می‌آمدند و ما در این درس شرکت می‌کردیم یک جلسه‌ای هم ایشان دوشنبه‌ها دارند که نیمه خصوصی است و گه گاهی تشکیل می‌شود گاهی زنگ می‌زنند من هم می‌روم گاهی هم در مجالس علمی و مباحثی که دعوت می‌کنند حضور می‌یابم.

 ...

خاطراتی از مقام معظم رهبری

*خاطره ای هم از ایشان دارید؟

-بله یک زمان منزل امام در دوران حیاتشان بودیم  ایشان هم آمدند که در آن دوران رییس جمهور بودند و به من گفتند «ما اشبحک منی» یعنی چقدر تو شبیه من هستی؟ خودشان هم اشتباه کرده بودند(با خنده)

در دوران انقلاب و تأسیس روزنامه جمهوری اسلامی یک زمان شهید بهشتی با من تماس گرفتند که یک عده دوستان می‌خواهند روزنامه‌ای تأسیس کنند و می‌خواهند نزد شما بیایند که با آنها همکاری کنید آنها منزل ما آمدند و یک عده از دوستان حجت‌الاسلام کاظم بجنوردی و اینها، ما هم صحبت کردیم و مشورت دادیم کار که نهایی شد مقام معظم رهبری منزل ما آمدند به آنها هم گزارش کار دادیم و من چند مقاله داشتم که در روزنامه جمهوری منتشر کردیم.

فارس نیوز


حضرت امام خامنه ای در چین

تصویر دیده نشده آیت الله خامنه ای در سفر به چین + خاطره شنیدنی
 
 
آیه الله خامنه ای در سال 68 و در مقام رئیس جمهور ایران به چین سفر کردند. در این سفر بود که ایشان به دور از تشریفات مرسوم دیپلماتیک به یک رستوران عمومی با غذای حلال مراجعه نمودند.
به گزارش "ندای انقلاب"، آیه الله خامنه ای در سال ۶۸ و قبل از رحلت حضرت امام خمینی (ره) به عنوان رئیس جمهور کشور ایران به چین سفر کردند. در این سفر که به منظور پیگیری همکاری های فیمابین در عرصه سیاسی و اقتصادی صورت گرفته بود، ایشان برای صرف غذا از تشریفات معمول و مرسوم دیپلماتیک پرهیز کرده و به یک رستوران عمومی مراجعه می کنند. 



با توجه به اینکه در کشور چین غذاهای مختلفی پخت و پز می شود که با احکام اسلامی همخوان نیست، آیه الله خامنه ای و تیم همراه تصمیم می گیرند به رستوران عمومی "المطعم الاسلامی" که فقط غذای حلال تهیه و آماده می کند بروند. به گزارش دیدبان، مدیریت این رستوران زمانی که متوجه حضور یک هیأت عالی رتبه سیاسی در این مکان می گردد غذای ویژه ای آماده می کند که آیت الله خامنه ای ضمن تشکر، از پذیرش آن امتناع می کند و همان غذای معمولی را که همه مردم از آن تناول می کردند، ترجیح می دهد. این تصاویر برای اولین بار منتشر می گردد:

گفتنی است این رستوران که با نام چینی "هونگ بین لوو" فعالیت می کند در یک بخش از نمای رستوران، تصویر فوق را در کنار تصاویر سایر شخصیت های چین و کشورهای دیگر که به این رستوران مراجعه کرده اند، به نمایش گذاشته است. در این تصویر و در کنار حضرت آیت الله خامنه ای، دکتر ولایتی وزیر امور خارجه وقت نیز حضور دارد.

از نکات قابل توجه در این سفر، حضور دکتر حسن روحانی در تیم همراه آیه الله خامنه ای بوده است. ... این سفر در تاریخ ۱۹ اردیبهشت ماه ۱۳۶۸ مطابق با ۹ ماه مه ۱۹۸۹ میلادی به مدت ۶ روز برنامه ریزی شده بود و از آن به عنوان آخرین سفر خارجی آیت الله خامنه ای یاد می شود.

این سفر با حاشیه هایی همراه بود که جذابیت رسانه ای نیز دارد از جمله آنکه قبل از نشستن هواپیمای حامل تیم ایرانی به فرودگاه پکن، اعلام می شود که به دلیل بیماری رهبر چین، دیدار وی با رئیس جمهور ایران و هیأت همراه لغو شده است. از ابتکارات آیه الله خامنه ای این بود که پس از اطلاع از این موضوع، دیدار با مقامات دیگر چینی را لغو کردند تا به صورت غیر مستقیم این پیغام را به چینی ها بدهند که سطح نمایندگان ملت ایران کمتر از رهبر چین نیست. این مسئله باعث شد که نخست وزیر چین شخصا برای عذرخواهی به حضور آیه الله خامنه ای برسد. دکتر علاءالدین بروجردی سفیر وقت ایران در چین ماجرا را اینگونه روایت می کند: «نخست وزیر چین از محل کنگره خلق به محل اقامت رئیس جمهور ایران آمد و از همان دور، با صدای بلند گفت: کوچکتر به دیدار بزگتر آمده است! بعد وارد اتاق شد. حدود یک ربع با آقا صحبت کرد و گفت: ما نهایت احترام به مهمان را، به خصوص شخصیتی مثل جناب عالی، وظیفه خود می دانیم. مشکل بیماری رهبر چین جدی است و پزشکان ایشان را ممنوع الملاقات کرده اند. با این حال، ما موضوع ملاقات را بررسی می کنیم تا حل شود.»



گفتنی است این ابتکار و شجاعت آیه الله خامنه ای جدا از اینکه باعث شد همگان به جایگاه هیأت عالی رتبه ایرانی سر تعظیم فرود آورند، موجب شد رهبر چین به صورت جداگانه و دوبرابر زمان تعیین شده پذیرای رئیس جمهور ایران و هیأت دیپلماتیک همراه باشد. 

منبع: پایگاه خبری تحلیلی ندای انقلاب اسلامی ایران 

امضاء امام خامنه ای

مقام معظم رهبری فرمودند کار خاصی دارید بفرمایید، عرض کرد، نه آقا کار خاصی نیست، فقط یک خواهشی دارم آن هم اینکه دوست دارم چهلمین امضا در کفن من امضاء شما باشد.
به گزارش مشرق به نقل از 598، حجت الاسلام سید حسین مومن، از وعاظ برجسته کشور در حاشیه مراسم یادبود شهید شوشتری در مشهد به خاطره ای از مادر شهیدان فاطمی اشاره کرد و گفت: باید ولایتمداری را از یک مادر شهید یاد بگیریم.

بنده به مادر شهیدان فاطمی که خودش جانباز جنگ بود، ارادت خاصی داشتم، ایشان روزی به من تماس گرفتند و گفتند می خوام یک یادواره بگیرم، می شود آقای کریمی رو هم دعوت کنید.

من هم از دوستان مداح خواستم و حاج آقای کریمی، بنی فاطمه و میرداماد آمدند و جلسه مفصلی شد، چند روز قبل شد حاجیه خانم تماس گرفتند که اگر بودم و یا نبودم جلسه برگزار می شود؟ گفتم خیالتان راحت، اتفاقا یک ماه قبل یادواره، حاجیه خانم فوت کرد و در یادواره ویلچرش را آوردیم.

بنده منزل حاجیه خانم زیاد می رفتم و برکات زیادی از منزل ایشان دیده بودم.

روزی به حاجیه خانم خبردادند که یک نماینده از بیت رهبری به منزل شما می آید، حاجیه خانم روی ویلچر نشسته بود، تا در باز شد دید مقام معظم رهبری وارد خانه شد، حاجیه خانم با پاهایی که قوت ندارد چندبار از روی ویلچر به احترام آقا می خواستند بلند شود که حضرت آقا به دختر حاجیه خانم فرمودند: به حاجیه خانم بگویید بنشینند و بلند نشوند.


حاجیه خانم به مقام معظم رهبری فرموند، حضرت آقا؛ میشه یک خواهش بکنم چند لحظه بایستید و من با ویلچر دور شما بگردم.

ایشان چندین بار دو آقا گشتند و زیر لب زمزمه می کردند، الهی درد و بلای شما به ما بخورد...

آقا و حاجیه خانم به همراه فرزندان نشستند و حرف هایی رد و بدل شد، آخرین حرف این بود که مقام معظم رهبری فرمودند کار خاصی دارید بفرمایید، عرض کرد، نه آقا کار خاصی نیست، فقط یک خواهشی دارم آن هم اینکه دوست دارم چهلمین امضا در کفن من امضاء شما باشد!


مقام معظم رهبری با افتخار قبول کردند و حضرت آقا در کفن مادرن شهیدان فاطمی نوشتند:

باسمه تعالی

اللّهُمَّ إنّا لا نَعْلَمُ مِنْها إلاّ خَیْراً وَاَنْتَ اَعْلَمُ بِها مِنّا

سید علی حسینی خامنه ای

هرکسی دیدن حاجیه خانم می رفت این کفن رو نشان می داد و با افتخار اظهار می کرد که این کفن را آقایم امضا کرده است و این یعنی ولایتمداری.

گفتنی است، مادر بزرگوار شهیدان حمید رضا و فرید فاطمی سراسر عمر گرانمایه خویش را در راه دفاع از انقلاب اسلامی و آرمان های انقلاب صرف کرد.

ایشان دارنده نشان ملی ایثار از سوی رئیس جمهوری است و در جریان سفر مقام معظم رهبری به قم روند درمان را رها کرد و برای دیدار رهبر معظم انقلاب به قم بازگشت و درخواست او اجابت شد و مقام معظم رهبری ایشان را در منزل شهیدان دیدار کردند.

وی در دوران شکل گیری انقلاب اسلامی با همراهی و هم صدا شدن با انقلابیون فرزند اول خویش حمید رضا فاطمی را در اوان جوانی تقدیم انقلاب کرد و در دوران دفاع مقدس نیز دومین و آخرین فرزند ذکور خویش را تقدیم اسلام کرد.
منبع: مشرق نیوز